دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

محرم 94 با خانواده

دانیال تقریبا تمام شبهای محرم رو همراه با بابامحسن رفت مسجد محله و عزاداری کرد . انقدر عادت کرده بود که بعد از سوم امام حسین (ع) هم به بابامحسن اصرار می کرد که پاشو بریم مسجد. روز  تاسوعا و عاشورا برای دیدن دسته های عزاداری از خونه زدیم بیرون. تو خود محله ده ونک بودیم و خیلی شلوغ بود. پشت دسته مسجد خودمون قرار گرفتیم و دانیال هم از یکی از دوستان بابامحسن زنجیر گرفت و زنجیرزنان تا دم خیمه هایی که برای آتش زدن آماده بود رفتیم. خیمه ها کنار پارک بودو دانیال با دیدن سرسره زنجیر زدن رو ول کرد و رفت سوار سرسره شد و بعد از بازی دوباره با بابامحسن رفتن مسجد و من و الینا برگشتیم خونه. بعد از ناهار هم رفتیم خونه مامانی اینا.  بق...
25 آبان 1394

مهدکودک و آش نذری محرم 94

این آش رو خود بچه ها نخود و لوبیاهاش رو پاک کردن اون روز دانیال من رو دید و لج کرد و من هم اونجا موندم و یه کاسه آش خوردم. بعد که رفتم انقدر گریه کرد که خانم سیفی زنگ زد بابامحسن رفت مهد اون همیه کاسه آش خورد. عجب قسمتی داشتیم اون روز ...
25 آبان 1394

محرم سال 1394 مهدکودک

مطابق هر سال مهدکودک لباس مناسب برای عزاداری اباعبدالله الحسین (ع) به بچه می داد و واسه بچه ها دسته سینه زنی راه انداخت. این عکسها مربوط به محرم سال 94 هست.     بقیه عکسها در ادامه مطلب ...
25 آبان 1394

اولین روز مهدکودک

اولین روزی که الینا رو بردم مهد کودک و ساعت 10 رفتم تا بهش شیر بدم دیدم عکاس اومده و ازشون عکس گرفته. چه عکسای قشنگی دانیال با دیدن من نرفت عکس تکی بندازه و حسابی بهم چشبید و با هزار مکافات و گریه و زاری برگشت تو کلاسش. الینا روز اول دخمل خوبی بود و مربی ازش راضی بود. ...
23 آبان 1394

سفر دوم مشهد

  یک هفته بعد از سفر چالوس و برگشتن به تهران با توجه به اینکه تاریخ مرخصی شش ماهه من داشت سپری میشد و دیگه نمیشد با خیال راحت رفت مشهد بابامحسن ما رو فرستاد مشهد . البته عمه شیوا هم با من و دانیال و الینا اومد. لازم به ذکره که مامانی هم سه ماهی بود که تو مشهد بود و کنگر خورده بود و لنگر انداخته بود.  ما جمعه صبح روز عید غدیر مشهد بودیم و بابامحسن سه شنبه شب آخر شی رسید مشهد و پنجشنبه هم برگشتیم تهران. خاله جمیله اینا خونه جدید رفته بودن . یه خونه حیاط دار دربست بزرگ. طبقه بالا مامان جان که خاله طلعت منه زندگی می کرد و طبقه پایین هم ما. دانیال و امیرحسین تا می تونستن شیطونی کردن. شب اول به دایی غلام زنگ زدم و گفتم بیاد دنبال م...
23 آبان 1394

سفر چالوس اوایل مهر94

اول مهر بود روز چهارشنبه، بعد از مدتها  (یعنی حدود یکسال و نیم ) بالاخره تصمیم گرفتیم بریم چالوس. عمه شیوا و عزیز سه هفته ایی بود گه چالوس بودن. ما بعدازظهر روز چهارشنبه بعد از کلی بریم و نریم کریدن های بابا محسن بالاخره راه افتادیم. خیلی ترافیک بود از خود تهران گرفته تا چه برسه به جاده کندوان و ... ساعت 1 نصف شب رسیدم خونه خاله خاتون. روز عید قربان بود. یه سری رفتیم رادیو دریا خاله خاتون و عمه شیواو دخترخاله بابامحسن فاطمه هم بودن اونجا یه دوری زدیم و برگشتیم خونه خاله و ناهار خوردیم و شب خاله خاتون عروسی دعوت بود عمه شیوا هم رفته بود خونه عمو علی . من و بابامحسن و بچه ها رفتیم بیرون سمت نوشهر و یه دوری زدیم و برگشتیم خونه خاله...
23 آبان 1394

عکس

این لباس الینا رو پسرخاله حسن و عارفه جون وقتی مشهد بودیم براش خریدن. دستشون درد نکنه تو خونه دانیال و الینا. البته این عکس واسه قبل از رفتن به مشهده   اینا هم خونه عمه شهین قبل از مشهد    این عکس هم همینطور. زمانش مال قبل از سفر مشهده. این پاپوشهای الینا رو خاله جمیله اینا از ساری براش خریده بودن و وقتی اومده بودن تهران براش آورده بودن   بوستان آرارات بغل بابایی دانیال بوستان آرارات این لباسم عمه شبنم وقتی رفته بود شاه عبدالعظیم به اصرار ریحانه جون واسه الینا خرید. دستشون درد نکنه       ...
16 آبان 1394

اولین سفر ما به مشهد

دو هفته بعد از اومدن خاله جمیله اینا به تهران عید فطر بودو تعطیلات تابستانی بابا محسن شروع می شد. بابامحسن هم ما رو برد مشهد. پرواز 5 و نیم صبح بود و چون باید نصف شب حاضر میشدیم اصلا نخوابیدیم. دانیال هم همپای ما تا صبح بیدار بود و تو هواپیما از فرط خستگی ناله می کرد که خوابش میاد. تو این سفر دانیال و امیرحسین حسابی با هم بازی کردن و ما هم مدام درحال جمع جور کردن اونا بودیم. اولین شبی که رسیدیم پسرخاله حسن ما رو دعوت کرد بیرون شهر و جوجه  درست کردن و حسابی سنگ  تموم گذاشت. خالم مشهد نبود و رفته بود ساری . البته دو روز بعدش برگشت. یک شب هم خانواده زن دایی تکتم ما رو شام دعوت کردن . آخه من و بابا محسن هنوز بااونا آشنا نشده بودیم...
12 آبان 1394

اومدن خاله جمیله اینا به تهران

ده روزی بود که عزیز از بیمارستان مرخص شده بود اما هنوز خونه عمه شهلا بود . همون زمان خاله جمیله اینا اومدن تهران و ماهم رفتیم خونه مامانی و اونجا همه با هم بودیم. تو اون دو سه روز بابا محسن برای مأموریت رفته بود زیراب  و من انقدر دنبال دانیال و امیرحسین بودم تا شیطونی نکنن  که حسابی خسته و داغون بودم . هر دوتاشون ساعت به ساعت رفتن تو حیاط و آب بازی و جیغ داد کردن انقدر  که همه کلافه بودن. طوری که وقتی روز سوم که بابا محسن از زیراب برگشته بود و با خاله جمیله اینا برای دیدن عزیز رفتن خونه عمه شهلا، من نتونستم برم و تمام بدنم مخصوصا کمرم درد می کرد. ...
6 آبان 1394

تولد دانیال تو خونه عمه شهلا

عزیز بالاخره از بیمارستان مرخص شد و عمه شهلا برای نگهداری ازش عزیز رو برد خونشون. دقیقا شب تولد دانیال بود. من هم تصمیم گرفتم چون عمه ها همگی برای دیدن عزیز میرن خونه عمه شهلا و عزیز هم یکی دو هفته خونه اونا خواهد بود تولد دانیال رو تو خونه عمه شهلا بگیرم. در ضمن تولد رادین هم 6 خرداد بود که بخاطر بیمارستانبودن عزیز عمه شهلا نگرفته بود. من به عمه شهلا زنگ زدم و با اصرار خواستم که اون شب واسه هر دو تا بچه ها کیک بگیریم و تا همه دور هم هستن یه تولد کوچیک واسشون بگیریم. اون هم موافقت کرد و من سالاد الویه درست کردم و دوتا کیک کوچیک یک شکل گرفتم و رفتیم خونه عمه شهلا و عزیز رو که از بیمارستان مرخص شده بوددیدیم و یه تولد دسته جمعی کوچیک واسه دانیا...
6 آبان 1394